دانلود رایگان رمان حوالی هیچستان

رمان حوالی هیچستان از نویسنده بهار محمدی دانلود با لینک مستقیم

آهیل مردی درد دیده که رخت عذاب و ناراحتی، لحظه ای رهایش نکرده و حتی روز عروسیش نیز گریبان گیرش می شود! افتضاحی به بار می آید که عاقبتش، جز بیشتر شدن ترک های قلب شکسته اش بیشتر نیست. حال که پنج سال از آن روز کذایی گذشته، دست سرنوشت طوری قصه در هم می پیچد که آهیل آن روز را از یاد نبرد. چه شد که عاقبتش، تخت بیمارستان شد؟ امکان دانلود کتاب حوالی هیچستان نسخه کامل با لینک مستقیم در سایت رمان بوک برای شما عزیزان فراهم می باشد.

مشخصات کتاب

عنوان رمان حوالی هیچستان
نویسنده بهار محمدی
ژانر عاشقانه
تعداد صفحه 1079
ملیت ایرانی
ویراستار سایت رمان بوک

 درباره رمان:

آهیلِ افخم پسرِ یکی از بزرگ  ترین سیاستمدارهای سرشناس ایران؛ معروف ترین موتورسوار خاورمیانه و وارث مجموعه  های آموزشی فرشته با گذروندن یک شبِ سیاه با دخترِ دبیرستانی معشوقه  باباش؛ عکس هاشون توی فضای مجازی پخش میشه. با سرتیتر  پسر متاهل حاج فتاح، با دانش آموز مدرسه ش! و اینجاست که آهیل تصمیم می گیره به شیوه ی خودش لکه ی ننگش رو پاک کنه….

خلاصه رمان حوالی هیچستان

آهیل با چشمان گشاد شده نگاهش کرد. آروشا دوباره سر در گوشش برد و زمزمه کرد: – زدی صورت پسره رو آش و لاش کردی می ندازنت زندان منم دیگه اعدامتم کنن به سرهنگ زنگ نمی زنم… دو ماه نشده اومدی ایران دومین باریه که پات به کلانتری وا می شه! آهیل مضطرب به آروشا نگاه کرد: – گور بابای من… طنین چی  گفت وقتی فهمید؟ مثل بچه های خطاکار نگاهش کرد. – هرچی صداش زدم دیگه جواب نداد منم اومدم اینجا… عصبی موهایش را چنگ زد. – ریدی آروشا!

آروشا بی توجه به حرفش، سرش را بالا کشید و دوباره در گوشش زمزمه کرد: – ببین تا نشستی تو ماشین خودتو بزن به غش ببرنت بیمارستان. وکیلمو می فرستم فیلمای دوربینو چک کنه به جرم فحاشی از اون شکایت کنه تو هم یه غلطی کن دیگه من برم سر طنین! متفکر سرش را تکان داد. یک دفعه با درد چشم بست. آروشا با چشم گرد شده نگاهش کرد. دستش سمت چپ سینه اش را چنگ زد و صورتش از درد مچاله شد. آروشا با چشم گرد شده نگاهش می کرد.

زانوهایش یواش یواش تا شدند و آهیل جلوی پای آروشا افتاد. آروشا ترسیده تکانش داد: – آهیل… احمق چت شده؟ آهیل تنش سست شده کف زمین پخش شد و چشمانش روی هم افتاد. آروشا از ترس داشت سکته می کرد. کارکنار اورژانسی که نگهبان محض احتیاط گفته بود بیایند سریع به آهیل رسیدگی کردند. آروشا همچنان حیرت زده داشت نگاهش می کرد که آهیل، طوری که کسی متوجه نشود کمی لای پلکش را باز کرد و با چشمک به آروشا فهماند بازی را از الان شروع کرده…

قسمت هایی از رمان حوالی هیچستان:

با پر شالش اشک نداشته اش را پاک کرد و غلیظ زمزمه کرد:

حتما به حاجی میگم از بعد ازدواج بی شتر هواتون رو داشته باشه یکی یدونه حاج فتاح!

و بی شک این زن، شیطانی بود در غالب انسان! خوب رگ خواب حاج فتاح را بلد بود.

هوایی که او می خواست به حاج فتاح سفارشش را کند،

فتاحِ ضع ِف قطعا چیزی ماورای بدبختی بود و حاج زن؛ محال بود درخواستش را رد کند…

آه. آهیل بخت برگشته؛ گورت کنده شد! طنین اما شنید حرفش را. شنید و بغض فرو داد . شنید و رو گرفت از آهیل.

دلش از آذر هم گرفت . چطور می توانست خودش اعیانی تیپ بزند، اعیانی جزو آدم هم حساب نکند؟

———————————————————————————————————————————————

نفس های داغ و برندش درست روی نبضم پر و خالی میشد.. صدای سرد و یخبندانش کنار گوشم نجوا کرد:

+ هیش کوچولوی مو حنایی…قول میدم کم درد بکشی، باید بفهمم کدوم گرگ نری نشانت زده

نفس عمیقی لای موهایم کشید و کمی سرم را به سمت راست متمایل کرد که بی طاقت نالیدم :

ــ نه نــــه! ولـــم کن..چی از جونم میخوای؟ نمیخوام نمیخـــــوام..

با دیدن اینهمه ضعف در مقابلش لبخندی ای هر چند کوتاه گوشه ی لبهایش جا خوش کرد اما طولی نکشید چشمها طوفانی شد و فشار دستها روی دو بازو بیشتر شد، جوری که یه لحظه نفس کشیدن فراموش شد.. سنگینی وزنش که روی تن نحیفش افتاد صورت کبود شد.. اما همان چند ثانیه کافی بود تا درد بزرگی در گردنش حس کند..

شیره ی جونش بود که از جانش کشیده میشد.. درک نمیکرد که چرا در برابر این ارشام رذل و خودخواه ناتوان است.. ناله ای از درد کشید که دستی لای موهایش آمد و شخص دیگری از ناکجا آباد داد زد :

ـ نشونش مشـخص شد، خودشه خودشه لعنتی..

دستی محکم روی دهنم قرار گرفت و سوزنی در پهلویم فرو رفت..گنگ از اتفاقات پشت هم صدای جا افتاده ای محکم گفت:

ـ باید حاملش کنیم تنها راهش همینه..

————————————————————————————————————————————————————

مامانت تو پذیراییه، بیاد ببینه داری چیکار می کنی کار دستمون میده، اولم من بدبختو! همون طوری که داره ظرف های نهار رو می شوره، من از پشت بهش چسبیدم و دستم بازیگوشانه داره راه کمر رو طی می کنه.انگشتام رو با پارچه ی توری لباس تمیز می کنم. پوستش رو نوازش می کنم و از کنار پهلوش به سمت جلوی پاهاش میرم.

شلوار جین تنگش اجازه پیشروی زیادی بهم نمی ده؛ دوست دارم دست نرم و داغش رو نوازش کنم و نمی تونم!  نیشخند می زنم و با شیطنت همون طور که به کارم ادامه می دم، می گم: تو که به این چیزا اعتقادی نداشتی. دست دیگه ام رو روی دستش می ذارم و بالاخره به جایی که می خواستم رسیدم! خودشو رو کنار می زنم و تلناز دندون قروچه می کنه.

—————————————————————————————————————————————————————

با انگشت اشاره، یک سمت بینی اش را گرفت و سوراخ دیگر بینی اش را روی رول صد دلاری گذاشت. محکم بینی اش را بالا کشید. لاین کوکائین با نظم خاصی وارد بینی اش شد. سرش را با نفس عمیقی بالا آورد. کمی از پودر سفید رنگ را روی لثه اش کشید و با کیفی کوک از سرویس بهداشتی بیرون زد. اگر میلاد می فهمید دوباره کوک زده، محال بود اجازه دهد امشب حتی از صد کیلومتری موتور سنگین دوست داشتنی اش هم رد شود.

قلبش داشت تپش می گرفت. دهانش خشک شده بود. پسرها آماده باش کنار پیست ایستاده بودند … بطری آب نیم خورده ی روی نیمکت محوطه را چنگ زد … گلویش از خشکی به سوزش افتاده بود … بطری آب را یک نفس بالا رفت … ضربه محکم میلاد که به کمرش زده شد؛ شوکه آب را قورت نداده بیرون تف کرد:

مگه مرض داری آخه احمق؟ نمیگی خفه میشم؟ میلاد مشکوک دماغش را نزدیک کاپشن پف دار زرد و مشکی آهیل آورد. نه بدتر سگ هار بو کشید: گل مل که نزدی امشب ها؟ بی حوصله میلاد را هول داد و سمت موتور مشکی متالیکش رفت: گمشو بابا مگه خلم میخوام پشت موتور بشینما! میلاد با تاسف سر تکان داد: تو از خل یه چی اونوور تری والا!

دکمه بازگشت به بالا